صدا کن مرا!
صدای تو خوب است...
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست
که در انتهای صمیمیت حزن
می روید
...
عشق در پی آن نگاه های بلـــــــــند حسرتی ماند و آه های بلــــــــند |
|||
عشق از دیدگاه «ابن سینا»
در کتاب «نابغه شرق» که حکایتهای دوران جوانی «ابن سینا» در آن نقل شده، آمده است که شهریار جوانی، ناگهان در بستر بیماری افتاد، هیچ نمیخورد و تنها در حالت تب، هذیان میگفت و کلمات بیمعنایی به زبان میآورد. «ابو علی سینا» را به بالینش آوردند، وی پس از معاینه و دقت به کلمات پراکندهای که در طی هذیان بر زبان میآورد، ناخوشی وی را «عشق» تشخیص داد!
شاید محال نیست....
آن کس که درد عشق بداند اشکي بر اين سخن بفشاند اين سان که ذره هاي دل بيقرار من سر در کمند عشق تو، جان در هواي توست شايد محال نيست که بعد از هزار سال روزي غبار مارا ، آشفته پوي باد در دوردست دشتي از ديده ها نهان بر برگ ارغواني پيچيده با خزان يا پاي جويباري چون اشک ما روان پهلوي يکدگر بنشاند ما را به يکدگر برساند نوشته شده در جمعه بیست و پنجم فروردین 1391ساعت 18:45 توسط پریسا| يک نظر
ماهي هميشه تشنه ام در زلالِ لطفِ بي كران تو. مي برد مرا به هر كجا كه ميلِ اوست موجِ ديدگان مهربانِ تو
زير بال مرغكان خنده هات زير آفتاب داغ بوسه هات ــ اي زلالِ پاك ! ــ جرعه جرعه جرعه مي كشم تو رابه كام خويش تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو! اي هميشه خوب! اي هميشه آشنا! هر طرف كه مي كنم نگاه، تا همه كرانه هاي دور، عطر و خنده و ترانه مي كند شنا در ميان بازوان تو! ماهي هميشه تشنه ام اي زلال تابناك! يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني ماهي تو جان سپرده روي خاك! دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : پریسا
همه می پرسند : - « چیست در زمزمه ی مبهم آب؟ چیست در همهمه ی دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوترها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده ی جام؟ که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری!؟» - نه به ابر ، نه به آب، نه به برگ نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوترها، نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام من به این جمله نمی اندیشم. من،مناجات درختان را، هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه صحبت چلچله ها را با صبح نبض پاینده ی هستی را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل همه را می شنوم می بینم من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم ای سرا پا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندیشم. همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را، تنها تو بدان تو بیا تو بمان با من،تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو به جای همه گلها تو بخند. اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز، تو بگیر، تو ببند! تو بخواه پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان تو بمان با من، تنها تو بمان در رگ ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!!
. .
|