صدا کن مرا!
صدای تو خوب است...
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست
که در انتهای صمیمیت حزن
می روید
...
عشق در پی آن نگاه های بلـــــــــند حسرتی ماند و آه های بلــــــــند |
|||
بی علی در جسم هستی روح نیست، کشتی شهر نبی رانوح نیست ، بی علی اصل عبادت باطل است، بی علی هرکس بمیرد جاهل است . میلاد مولود کعبـــــــه مبـــــــــــارک
امروز تولدم بود و اولین کسی که بهم تبریک گفت دوست عزیزم بود چون خیلی دوستش دارم میخوام اس ام اسشو واستون بذارم dar in shat andohbare gham dar ghayeghi az jens khakestar burane dod va toghyan bavari ta risheye mayus NEGAHAT MOJEZEYE tamame faryad haye ya khodaye man ast TAVALODET MOBARAK
شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:31 :: نويسنده : پریسا
اری تو راست می گویی آسمان مال من است پنجره ،فکر،هوا،عشق ،زمین مال من است اماسهراب تو قضاوت کن بر دل سنگ زمین جای من است من نمیدانم که چرا این مردم دانهای دلشان پیدا نیست صبر کن ای سهراب قایقت جادارد؟ من هم ازهمه همه ی داغ زمین بیزارم به سراغ من اگر می آیید،تند وآهسته چه فرقی دارد؟ تو به هرجور دلت خواست بیا مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست،که ترک بردارد مثل مرمر شده است چینی نازک تنهایی من... ترانه های بارانم: به کدامین ترنم باران دل سپارم که مهر شما سبد عاشقانه ام را پر نکند. من و شما..... به کدامین واژه پناه ببرم با کدامین کلمات بازی کنم تا بتوانم بخاطر گل وجودتا ن به خود ببالم به کدامین بهار فخر بفروشم که گل شقایق وشکوفه ی باغ زندگی من از همه زیباتر است .با کدامین نسیم هم سخن شوم تا آرام بر گلبرگهایتان بوزد ،مبادا ازرده شوید . نگاه دریائیتان را به فردایی روشن بسپارید چرا که من با همه وجود خواهم بود در لحظه لحظه ی سالهای پیش رو. دلم می خواهد شعری برایتان بگویم ،اما شاعر نیستم . همان بهتر که شما را آمدن بهار توصیف کند ومهربانیتان را چکاوک غزلسرایی کند من تنها می خواهم سپیده وسحر زندگیم پراز پاکی نرگس های باغچه باشند .تامن هر صبح نماز شوقم را آنجا نیایش کنم وخدا را در لبخند پاک ومهربان شما نظاره بنشینم . خدایا انچه را که باعشق به من بخشیدی سر شار از همه خوبیها کن تا آنها خوش حال ومن آرام زندگی کنم. ترانه های من دوستتان دارم
اقلیم... ای انکه بجز تو هوای بسرم نیست جز یاد عزیزت کس در نظرم نیست بهاری سرد است وقـتی تنها تورا می خواهم تابستان گرمی است . آشنا جان ،کاش دراین اقلیم حساس هوای هم را داشتیم حتی می توانستیم :زمستانی را با دوپنجره ویک خیابان میان هم قسمت کنیم.
آرزوی محال... به دور دست ها می نگرم !دیگرعلاقه ای به نگاه کردن به پشت سر ندارم دیگر پلی برای بازگشت وجود ندارد وآنچه پیش روست ارزوی محال ودست نیافتنی است وقتی از ارزو سخن می گویم بیشتر دلم می گیرد .دلم را به هوای روزهای نوجوانی ام می برد روزگاری که سر شـــار از امید وآرزو بودم آ ینده را آیــینه می دیدم نمی دانم به کدامین گناه پـــــل آرزوهایم فرو ریخت و اسیر گرداب زندگی شدم . نمی دانم چرا هرچه میــروم راه سنگلاخ وطولانی تر است ،خود راخسته تر از غروب می بینم واینکه دیگر نای رفتنی نیست. اما نگاه کردن به آفاق وگریستن وگلهای پژمرده امید رانوازش کردن دردی را درمـــان نمی کند می خواهم تنها باز به خدای مهربانیها پناه ببرم وغم آرزوهای دست نیافتنی ام را با او رازونیاز کنم تا سجاده ام از بوی یاس پر شود و درد من اندکی تسکــــین یابد .
شاید محال نیست....
آن کس که درد عشق بداند اشکي بر اين سخن بفشاند اين سان که ذره هاي دل بيقرار من سر در کمند عشق تو، جان در هواي توست شايد محال نيست که بعد از هزار سال روزي غبار مارا ، آشفته پوي باد در دوردست دشتي از ديده ها نهان بر برگ ارغواني پيچيده با خزان يا پاي جويباري چون اشک ما روان پهلوي يکدگر بنشاند ما را به يکدگر برساند نوشته شده در جمعه بیست و پنجم فروردین 1391ساعت 18:45 توسط پریسا| يک نظر
ماهي هميشه تشنه ام در زلالِ لطفِ بي كران تو. مي برد مرا به هر كجا كه ميلِ اوست موجِ ديدگان مهربانِ تو
زير بال مرغكان خنده هات زير آفتاب داغ بوسه هات ــ اي زلالِ پاك ! ــ جرعه جرعه جرعه مي كشم تو رابه كام خويش تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو! اي هميشه خوب! اي هميشه آشنا! هر طرف كه مي كنم نگاه، تا همه كرانه هاي دور، عطر و خنده و ترانه مي كند شنا در ميان بازوان تو! ماهي هميشه تشنه ام اي زلال تابناك! يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني ماهي تو جان سپرده روي خاك! دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : پریسا
همه می پرسند : - « چیست در زمزمه ی مبهم آب؟ چیست در همهمه ی دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوترها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده ی جام؟ که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری!؟» - نه به ابر ، نه به آب، نه به برگ نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوترها، نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام من به این جمله نمی اندیشم. من،مناجات درختان را، هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه صحبت چلچله ها را با صبح نبض پاینده ی هستی را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل همه را می شنوم می بینم من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم ای سرا پا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندیشم. همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را، تنها تو بدان تو بیا تو بمان با من،تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو به جای همه گلها تو بخند. اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز، تو بگیر، تو ببند! تو بخواه پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان تو بمان با من، تنها تو بمان در رگ ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!!
. .
|